قصه ازدواج
خواهراش دوره اش کردن و گیر سه پیچ دادن که باید دیگه ازدواج کنی.یکیشون گفت: ببین جواد! امروز دست ازسرت برنمیداریم باید تکلیف مارو روشن کنی .اینقدر اینجا میشینیم تا اسم یکی رو بیاری تا ما بریم برات خواستگاری .
خواهر کوچیکه با یه لبخند رو کرد به بقیه و گفت: شاید داداش خجالت میکشه ...اینو گفت و صورتشو چرخوند به سمت جواد و ادامه داد: خب این که مشکلی نیست داداش جون (...همینطور که یه کاغذو خودکار به سمت برادرش دراز میکردگفت : اصلا بیا اسمشو بنویس تا بدونیم این دختر خوشبخت کیه ؟
جواد که تاحالا چیزی نگفته بود رد نگاهش رو از چشمای تمام خواهراش عبور داد و کاغذ وخودکار رو گرفت و چند لحظه بعد برگردوند به سمت خواهراش...
خواهرها که دیگه بی طاقت شده بودن سریع کاغذ رو گرفتن و اون خوندن ...
" مزد جهاد ،شهادت است..."
.
.
.
شادی روح
شهید جواد عنایتی صلوات
نظرات شما عزیزان:
تکتم 
ساعت18:45---29 مهر 1391
سلام
منتظر چنین وبلاگی بودم
موفق باشید گرامی